خدمت سربازی بودیم و زمان به کندی میگذشت،با دوستانی که در کنار هم بودیم خوش بودیم و یکی از روز های معمولی بود که یکی از دوستان به نام شهریار که از سوال ما شروع به صحبت کرد و سوال ما این بود که این زخم پیشانی و سر تو چطور پیدا شده و اون اینطور شروع کرد.که یک روز در خیابان در حال گذر از جایی بودم که با هجوم تعدای به سمتم بینمان درگیری به وجود آمد،در لابلای این درگیری و زد و خورد برادرم
داریوش هم رسید که ،حالا بماند که داریوش چطور دست بزن داشتو... ناگهان من از حال رفتم و وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم،فهمیدم که با چوب به سر من زده اند و این جای همان زخم روی سرم است،وبماند که چه حرفها و حدیثهایی به کذب از این دوستمان،از موقعیت زندگی ودیگر داستانها شنیده بودیم،من دوستی داشتم که با هوش و نسبتا خیلی سخت باور بود،مدتی گذت و یک روز از قضا پسر خاله دوستمون شهریار وارد یگان ما شد و طبیعی بود که شهریار از دیدن اون خوشحال نشد .روزها گذشت و یک روز که دور هم توی سنگر بودیم،اقا ابولفظل شروع کرد به سوال از پسر خاله شهریار و منو ابولفظل اینطور بود که شاهد رسوایی شهریار بودیم و چقد هم شیطانی میخندیدیم،ماجرای زخم سر که مارا روده بر کرد و اون هم این بود که خر گاز کرفته بود و دعوا که نبود برادری هم نداشت و...خلاصه چرا عاقل کند کاری که باز آید به کنعان غم مخور یا اینکه بابا لعنتی هماهنگ با خوب یا بعد خوب...
ادامه مطلبما را در سایت خوب یا بعد خوب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : radinamshahrokhi بازدید : 92 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 16:24